مرزهای سیاسی یا مرض های انسانی !
نوشته شده توسط : مرتضی

 مرزهای سیاسی  یا  مرض های انسانی !

 

داخل گمرک، وقتی کارهای خروجم تمام شد، آخرین مُهر را در گذرنامه‌ام زدند و مأمورِ گمرک گفت: «از آن در برو». این را گفت و اشاره کرد به دری که به طرفِ پاکستان بود. از ساختمان گمرک خارج شدم. ده، بیست متری جلوتر یک دربانی بود و آن طرفش یک دربانی دیگر. این طرف ایران بود و آن طرف پاکستان.

ـ ببخشید! دقیقاً مَرز کجاست؟

ـ همون‌جاها!

مأمور دربانی با دستش به آن طرفِ در اشاره کرد. رفتم جلو و رسیدم به خودِ مرز. از روی مرز رد شدم و رفتم داخل پاکستان. بعد دوباره برگشتم توی خاک ایران. بازی‌اَم گرفته ‌بود. یک بارِ دیگر از مرز رد شدم. یعنی دوباره رفتم پاکستان. باور می‌کنی که مرز فقط یک خط است. نه! حتی خط هم نیست. یک چیز عجیب و غریبی است که این طرفش می‌شود ایران و آن طرفش می‌شود پاکستان. یک موجود فرضی که نقشه‌های جغرافیایی را مجبور به رنگارنگ شدن می‌کند. آدم‌ها بعضی اوقات به خاطر جابه‌جا کردن این موجودات فرضی با هم می‌جنگند، خون همدیگر را می‌ریزند، بچه‌های هم را می‌کشند. و دستِ آخر وقتی از جنگ خسته می‌شوند، یک سیم خاردار روی آن موجودِ فرضی پهن می‌کنند و مأمورهایشان را اسلحه به دست کنار آن قرار می‌دهند تا مبادا کسی به این موجود فرضی بی‌احترامی کند. بگذارید خیالتان را راحت کنم. من فکر می‌کنم اولین بار «مرزهای سیاسی» را «مرض‌های انسانی» به وجود آورده‌اند.

ترسیدم که مأمور دربانی عصبانی شود و چیزی بگوید. می‌دانید که با مأمور‌ها نمی‌شود شوخی کرد. چون مأمورند و معذور. این شد که زیاد‌ رویِ مرز نماندم و حرکت کردم. کمی که جلوتر رفتم، به یک تابلوی بزرگ رسیدم: «به پاکستان خوش آمدید»!



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: مرزهای سیاسی یا مرض های انسانی !,جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 597
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 28 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او بسیار خسته بود و مجبور بود بیست دقیقه برای اتوبوس بعدی منتظر بماند. یک اتوبوس دو طبقه آمد. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: «آه، می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.»
او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می‌رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: «بالا نرو، بسیار خطرناک است.»
سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمی‌گوید. نیمه شب بود و حتماً پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم‌تر بود. او روز بعد هم دیر به خانه برمی‌گشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. پیرمرد با دیدن او گفت: «پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است.»
سم در پایین پله‌ها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر می‌رسید. دوباره در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد و نشست. شب‌های بعدی هم که سم دیر به ایستگاه می‌رسید همین اتفاق تکرار می‌شد.
یک شب پسری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می‌رفت که پیرمرد به او گفت: «پسرم بالا نرو، خطرناک است.»
پسر پرسید: «چرا؟»
پیرمرد گفت: «مگر نمی‌بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد!»
پسر در حالی که بلند می‌خندید به طبقه بالا رفت.

هیچ وقت بدون دلیل و سؤال کردن، چیزی را قبول نکنید. چه بسیارند کارهایی که با دانستن علت آن، از انجام دادن یا ندادن آنها پشیمان می‌شوید.



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستان طبقه دوم ,حکایت های شیرین و طنز,جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 603
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 28 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

اصطلاح حرف مفت زدن داستانی داره که خالی از لطف نیست!
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگراف‌خانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگراف‌خانه بی‌مشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند. ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه می‌خواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیام‌هایشان به مقصد می‌رسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیده‌اند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: حکایت حرف مفت,داستان حرف مفت,ضرب المثل حرف مفت,جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 661
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 28 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

نگاهی به زندگی موسس مرع کنتاکی

هارلند دیوید ساندرز معروف به کلنل ساندرز از لحاظ ثروت و هوش یک فرد معمولی بود اما او مهارت، یقین و پشتکار داشت. در شش سالگی پدرش از دنیا رفت و ناگزیر مادرش مشغول به کار شد. در نتیجه این ساندرز بود که می‌بایست برای خانواده آشپزی کند. او ده سال داشت که اولین شغل خود را با حقوق ماهیانه دو دلار در یک مزرعه در نزدیکی خانه‌شان آغاز کرد . پانزده ساله بود که راننده تراموا شد؛ در شانزده سالگی نیز در کوبا سرباز بود.
از آن به بعد در نقش های مامور آتش نشانی راه آهن ، مسئول فروش بیمه ، کارگر کشتی‌های کوچک بخاری ، فروشنده لاستیک و کارگر پمپ بنزین فعالیت کرد.
در سن چهل سالگی ساندرز برای مشتریان یک پمپ بنزین و فروشگاه میان راهی در کوربین در ایالت کنتاکی خوراک مرغ درست می‌کرد.کم کم روش پخت مرغ خود را که از یازده ادویه بهره می‌برد به حد عالی رساند. ساندرز که از کودکی به آشپزی پرداخته بود هم استعداد خوبی در این کار پیدا کرده بود و هم کنجکاوی کودکانه آن دوران، هنوز هم در کار او به جای مانده بود. او مرغ را در اجاق فشاری، که غذا را با فشار بخار طبخ می‌نمود، درست می کرد.بدین ترتیب هم سرعت پخت بالاتر می رفت هم طعم متفاوت و لذیذ تری پیدا می کرد
این محبوبیت تا جایی بود که فرماندار ایالت، نشان افتخاری «کلنل کنتاکی» را به او اعطا نمود ، او خود را از آن پس «کلنل» می‌خواند.
او که ازکیفیت و امتیاز مرغ سرخ کرده خود مطمئن بود ، از 1952 شروع به بازاریابی برای محصول خود کرد.
ساندرز 65 ساله با ماشین خود به سراسر کشور سفر کرد و به رستوران‌های مختلف سر می‌زد و برای رییس و کارمندان آنها مرغ خود را درست می‌کرد. اگر کلنل نشانه‌ای از رضایت در آنها می‌دید، پیشنهاد خود را ارائه می‌داد: پ
نج سنت به ازای هر مرغی که فروخته می‌شود. معروف است که کلنل ساندرز هزار و نه بار جواب منفی شنید؛ اما او ناامید نشد و عاقبت هزار و دهمین نفر در سالت لیک سیتی دستور غذای او را پذیرفت و کسب و کار او آغاز گردید. او به این کار ادامه داد و کم کم تعداد رستوران‌هایی که پیشنهاد او را پذیرفتند افزایش یافتند. طولی نکشید که مرغ سوخاری کنتاکی به یکی از بزرگترین غذاهای فوری موجود تبدیل شد
تا سال 1964 او با بیش از 600 رستوران در آمریکا و کانادا قرارداد بسته بود. سرانجام در این سال او امتیاز مرغ کنتاکی را به قیمت 2 میلیون دلار به جمعی از سرمایه‌داران واگذار کرد..
سالانه بیش از یک میلیارد مرغ کنتاکی در آمریکا و بیش از هشتاد کشور دنیا برای مشتریان سرو می‌شود. پیرمرد 65 ساله‌ای که با چک تامین اجتماعی خود به مبلغ 105 دلار روزگار می‌گذراند، توانسته بود با مهارت و ابتکار خود بر رژیم غذایی مردم جهان تاثیری شگرف بگذارد، زندگی و درآمد خود را بهبود بخشد و نیز کسب و کار راه‌اندازی کند که اکنون از قیمتی حدود یک میلیارد دلار برخوردار است.



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: گاهی به زندگی موسس مرع کنتاکی ,
:: بازدید از این مطلب : 569
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 27 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

"این متن رو به افتخار یکی از دوستان علاقه مند به ادبیات روسیه میزارم"


« آنتون پاولوويچ چخوف نويسنده توانای روسيه ڪه 29 ژانویه 1860 به دنيا آمد . این داستان ڪوتاهش عجیب شبیه زندگی ماست .»"

همين چند روز پيش ، "يوليا واسيلی اونا " پرستار بچه‌هايم را به اتاقم دعوت ڪردم تا با او تسويه حساب ڪنم .
به او گفتم :
- بنشينيد يوليا . می‌دانم ڪه دست و بالتان خالی است ، اما رو در بايستی داريد و به زبان نمی‌آوريد . ببينيد ، ما توافق ڪرديم ڪه ماهی سی روبل به شما بدهم . اين طور نيست ؟
- چهل روبل .
- نه من يادداشت ڪرده‌ام . من هميشه به پرستار بچه‌هايم سی روبل می‌دهم . حالا به من توجه ڪنيد . شما دو ماه برای من ڪار ڪرديد .
- دو ماه و پنج روز دقيقا .
- دو ماه . من يادداشت ڪرده‌ام ، ڪه می‌شود شصت روبل . البته بايد نه تا يڪشنبه از آن ڪسر ڪرد .
همان‌طور ڪه می‌دانيد يڪشنبه‌ها مواظب " كوليا " نبوده‌ايد و برای قدم زدن بيرون می‌رفتيد . به اضافه سه روز تعطيلی ...
" يوليا واسيلی اونا " از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌های لباسش‌ بازی می‌ڪرد ولی صدايش در نمی‌آمد .
- سه تعطيلی . پس ما دوازده روبل را برای سه تعطيلی و نه يڪشنبه می‌‌گذاريم ڪنار ...
" كوليا " چهار روز مريض بود . آن روزها از او مراقبت نڪرديد و فقط مواظب "وانيا " بوديد . فقط " وانيا " و ديگر اين ڪه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشيد . دوازده و هفت می‌شود نوزده . تفريق ڪنيد . آن مرخصی‌ها ، آهان شصت منهای نوزده روبل مي‌ماند چهل و يڪ روبل . درسته ؟
چشم چپ يوليا قرمز و پر از اشڪ شده بود . چانه‌اش می‌لرزيد . شروع ڪرد به سرفه ڪردن‌های عصبی . دماغش را بالا ڪشيد و چيزی نگفت .

... و بعد ، نزديڪ سال نو ، شما يڪ فنجان و يڪ نعلبڪی شڪستيد . دو روبل ڪسر ڪنيد . فنجان با ارزش‌تر از اينها بود . ارثيه بود . اما ڪاری به اين موضوع نداريم . قرار است به همه حساب‌ها رسيدگی ڪنيم و ...
اما موارد ديگر ...
به خاطر بی‌مبالاتی شما " كوليا " از يڪ درخت بالا رفت و ڪتش را پاره ڪرد . ده تا ڪسر ڪنيد ...
همچنين بی‌توجهی شما باعث شد ڪلفت‌خانه با كفش‌های " وانيا " فرار ڪند . شما می‌بايست چشم‌هايتان را خوب باز می‌ڪرديد .
برای اين ڪار مواجب خوبی می‌گيريد .
پس پنج تاي ديگر ڪم می‌ڪنيم ...
دردهم ژانويه ده روبل از من گرفتيد ...
يوليا نجوا ڪنان گفتد:
من نگرفتم .

- اما من يادداشت ڪرده‌ام ...
خيلی خوب .
شما شايد...
از چهل و يڪ روبل ، بيست و هفت تا ڪه برداريم ، چهارده تا باقی می‌ماند .
چشم‌هايش پر از اشڪ شده بود و چهره‌عرق ڪرده‌اش رقت‌آور به نظر می‌رسيد.

در اين حال گفت :
- من فقط مقدار ڪمی گرفتم ... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بيشتر .
- ديدی چه طور شد ؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم . سه تا از چهارده تا ڪم می‌ڪنيم . می‌شود يازده تا... بفرمائيد ، سه تا ، سه تا ، سه تا ، یڪی و یڪی .
يازده روبل به او دادم . آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جيبش ريخت و به آهستگي گفت :
- متشڪرم .

جا خوردم . در حالی ڪه سخت عصبانی شده بودم شروع ڪردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسيدم :
- چرا گفتی متشڪرم ؟
- به خاطر پول .
- يعنی تو متوجه نشدی ڪه دارم سرت ڪلاه می‌گذارم و دارم پولت را می‌خورم !؟ تنها چيزی ڪه می‌توانی بگويی همين است ڪه متشڪرم ؟!
- در جاهای ديگر همين قدرهم ندادند .
- آنها به شما چيزی ندادند !
خيلی خوب . تعجب ندارد . من داشتم به شما حقه می‌زدم . يڪ حقه ڪثيف .
حالا من به شما هشتاد روبل می‌دهم .
همه‌اش در اين پاڪت مرتب چيده شده ، بگيريد ...
اما ممڪن است ڪسی اين قدر نادان باشد ؟
چرا اعتراض نڪرديد ؟
چرا صدايتان در نيامد ؟
ممكن است ڪسی توی دنيا اينقدر ضعيف باشد ؟
لبخند تلخی زد كه يعنی " بله ، ممڪن است ."

به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای ڪه با او ڪرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را ڪه برايش خيلی غير منتظره بود به او پرداختم .

باز هم چند مرتبه با ترس گفت :
- متشڪرم . متشڪرم .
بعد از اتاق بيرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم ڪه در چنين دنيايی چه راحت می‌شود زورگو بود ...

آنتوان چخوف"



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: آنتون پاولوويچ چخوف نويسنده توانای روسيه جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 709
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

 

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که د ورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

پائولو کوئلیو


نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.

 



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستان قصاب وسگ,جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 641
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند. روزها گذشت و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»

همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.»

 

و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: حکایت و ضرب المثل خیات در کوزه افتاد,جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 620
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

شتر دیدی ندیدی!
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی!



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: شتر دیدی ندیدی,جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 685
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانی آموزنده برای همسران

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.
گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟»

بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت: «اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستانی آموزنده برای همسران ,
:: بازدید از این مطلب : 417
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

متنی فوق العاده که توصیه میکنم تمامی دوستان بادقت بخونند.

من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد.
همين الان. ندارم ولى!
بايد تا فردا صبر كنم. معلوم هم نيست ديگه فردا دلم كيك شكلاتى بخواد من فقط مى دونم كه الان دلم كيك شكلاتى مى خواد و ندارم.
ندارم ديگه. ولى خب دلم مى خواد.! خب ....!
يه روز مامانم اومد گفت زود باش.
پرسيدم چرا؟ گفت سورپرايزه!
و كلن دكور خونه رو تو ده دقيقه عوض كرد و زنگ در رو زدن.گفت چشماتو ببند.
دستمو گرفت برد دم در.گفت حالا چشماتو باز كن.باز كردم ديدم يه پيانو ياماها مشكى، همونى كه ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ويترين ديده بودمش دم در بود.
همونى بود كه من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خيلى جا خوردم. گفت چى مى گى؟
گفتم چى مى گم؟ مى گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟. پيانو رو آوردن گذاشتن اون جایی تو خونه كه مامان خالى كرده بود.
من هم رفتم تو اتاقم. نمى خواستم بزنم تو پرش. ولى از خودم پرسيدم آخه حالا پيانو به چه درد من مى خوره! من كه خيلى سال از داشتنش دل كندم. ده سالى تو خونمون خاك خورد و آخرش هم مامانم بخشيدش.
اولين عشق زندگیم رفت فرانسه، اون جا با يه زن فرانسوى كه چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج كرد.

منم كه نمى خواستم قبول كنم از دست دادمش شروع كردم داستان ساختن. ته داستانم هم اينطورى تموم مى شد كه يه روزى بر مى گرده ، وسط داستان هم اينجورى بود كه داره همه ى تلاشش رو مى كنه كه برگرده.
اين وسطا هم گاهى به من از فرانسه زنگ مى زد و ابراز دلتنگى مى كرد. بعد از هفت سال دیدم چاره اى ندارم جز اينكه با واقعيت مواجه شم.
شروع كردم به دل كندن. من هى دل كندم و هى خوابش رو ديدم كه برگشته. تا اینکه بلاخره واقعا دل كندم!
چند سال بعدش تو فيس بوك اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟من خيلى وقته كه دل كندم!
يه دوستى داشتم خیلی صبور بود.
عاشق يه پسرى شده بود كه فقط يك ماه باهاش دوست بود. اون يك ماه كه تموم شده بود، پژمان رفته بود پى زندگيش!
بعد چند سال يه روز بهش گفتم دل بكن . خودت مى دونى كه پژمان بر نمى گرده. گفت من صبر مى كنم. هر كارى هم لازم باشه مى كنم. يك سال بعد رفت پيش يك دعا نويس.
شش ماهه بعدش با پژمان ازدواج كرد. اون روزا دوست بيچاره ام خيلى خوشحال بود. به خودم گفتم، ﺣﺘﻤﺎ استثنا هم وجود داره!
دو سال بعد شنيدم جدا شدن.دیدمش خيلى عصبانى بود. پرسيدم چرا. گفت پژمان اونى نبود كه من فكر مى كردم.

گفتم پژمان همونى بود كه تو فكر مى كردى، ولى اونى نبود كه الان مى خواستى. پژمان اونى بود كه تو اون روزا، همون چندسال قبل خواستى كه باشه، و وقتى نبود، بايد دل مى كندى!
گاهی دلم یه گردش یک روزه میخواد ولی خانوادم میگن هفته اینده میریم ولی شاید هفته دیگه انقدر که الان اگه بری بهت خوش میگذره بهت خوش نمیگذره....من الان نیاز به مسافرت دارم سال اینده شاید بهترین جایه دنیا هم برم دیگه بهم خوش نگذره....
من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد...
الان مى خواد ولي...
من الان دلم ....



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: کیک شکلاتی,جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 628
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد،چشمانش تار شده بود و گام هايش مردد و لرزان بود. اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع مي شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقريبا برايش مشکل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند، يا وقتي ليوان را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روي روميزي مي ريخت. پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: «بايد فکري براي پدربزرگ کرد. به قدر کافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر براي پيرمرد، در گوشه اي از اتاق ميز کوچکي قرار دادند. در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را مي خورد، در حالي که ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت مي بردند و از آنجا که پيرمرد يکي دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه اي چوبي به او غذا مي دادند.
گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد مي افتاد و آن وقت متوجه مي شدند هم چنان که در تنهايي غذايش را مي خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چيزي که اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذکرهاي تند و گزنده اي بود که موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او مي دادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. يک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تکه هاي چوبي ديد که روي زمين ريخته بود. با مهرباني از او پرسيد: «پسرم، داري چي مي سازي؟»
پسرک هم با ملايمت جواب داد: «يک کاسه چوبي کوچک، تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.» و بعد لبخندي زد و به کارش ادامه داد.
اين سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاري شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهرباني او را به سمت ميز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پيوسته در حال مشاهده، گوشهايشان در حال شنيدن و ذهنشان در حال پردازش پيام هاي دريافت شده است. اگر ببينند که ما صبورانه فضاي شادي را براي خانواده تدارک مي بينيم، اين نگرش را الگوي زندگي شان قرار مي دهند.



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 694
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد.
در راستهء کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد!
بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد!
آنها را پوشید.
دید کفش ها درست اندازهء پایش هستند.
چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد.
بالاخره تصمیم خود را گرفت.
می دانست که باید این کفشها را بخرد.

از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟!
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟!
مرا مسخره می کنی؟!
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون
کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!

این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...!
همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است!
ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...!
خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم!
فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد , ,
:: بازدید از این مطلب : 672
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

مدير فروش يك شركت قصد داشت از بين دو داوطلب، يكي را به عنوان كارمند فروش استخدام كند. يك خودكار برداشت و گفت: «يكي از اين خودكارها را به من بفروشيد.»

نفر اول خودكار را گرفت و پس از بررسي آن گفت: «اين خودكار بسيار خوبي است. بدنه شفاف دارد و رنگ جوهر آن معلوم است و متوجه خواهيد شد كه چه زماني جوهر آن تمام مي‌شود. ته خودكار به گونه‌اي بسته شده است كه هيچ گاه جوهر آن به بيرون نشت نمي‌كند. در خودكار گيره‌اي دارد كه هم مي‌تواند خودكار را در جيب شما نگاه دارد و هم از نشت جوهر به پيراهن شما جلوگيري كند. وقتي در خودكار را برداريد مي‌توانيد آن را در سر ديگر خودكار قرار دهيد و مطمئن باشيد كه در خودكار را گم نمي‌كنيد و هم‌چنين موجب تعادل خودكار در هنگام نوشتن مي‌شود.»

مدير فروش كه تحت تأثير قرار گرفته بود، خودكار را به نفر دوم داد. او خودكار را گرفت و آن را با يك فشار محكم و ناگهاني به دو نيم كرد و گفت: «شما به يك خودكار جديد نياز داريد.



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستان استخدام جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 788
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پرسش زیرکانه برای رسیدن به  پاسخ دلخواه

 

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟

جک نزد کشیش می رود و می پرسد: جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.

کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.

ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستان حکایت پرسش زیرکانه جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 740
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

 خر برفت و خر بر فت و خر برفت...

حکایتی است براساس داستانی از دفتر چهارم مثنوی مولوی :
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اصطبل برد و به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکب ها بود سپرد و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.

خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست. او همانطور که با صوفیان دیگر به رقص سماع مشغول بود، مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.
آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد.

همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند به جز صوفی داستان ما و او وسایلش را برداشت تا به اصطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود. از مردی که مواظب مرکب ها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.
صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟ گفت دیشب جنگی درگرفت، جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم.
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای.
مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند ولی تو با ذوقت از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند.
صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت:
آری وقتی آنان این شعر را می خواندند من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم .
تقلید من بود که کار دستم داد !



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: خر برفت و خر بر فت و خر برفت , , ,
:: بازدید از این مطلب : 648
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی


استراتژی ساده، بی رحم و عریان است.

استراتژی كاملاً ساده با قضيه برخورد می‌كند و نمی‌خواهد آنقدر پيچيده صحبت كند كه كسی متوجه نشود. استراتژی را انسان ها اجرا می كنند بنابراين بايد ساده و قابل فهم باشد. بايد آنقدر ساده باشد و آنقدر انتخاب‌هایش مشخص باشد كه هر كسی متوجه بشود به چه چيزهایی اهميت داده‌ايم و چه چیزهایی را رها کرده ایم؟
به استراتژی فروشگاه های زنجیره ای وال مارت دقت کنید. سالهاست همان است که هست: فروشگاه های زنجیره ای با قیمت های مناسب برای طبقه متوسط.

راهکار عملی: در طراحی استراتژی روباه باشید و در تدوین استراتژی نگاه خارپشتی داشته باشید.

خارپشت‌ها دنیا را ساده و عمیق می‌بینند و مسیرهای مشخصی را طی می‌کنند، ایده‌های تکراری دارند و از یک تئوری پیروی می‌کنند. اما روباه ها دنیا را بسیار پیچیده می‌بیند و ایده‌های بسیار متنوعی دارند. روباه و خارپشت از یک داستان فلسفی قدیمی نشات می گیرد:
روباه هر روز تصمیم میگیرد خارپشتی را شکار کند، ‌در جائی با نقشه ای کمین میکند و با دیدن خارپشت وارد عمل میشود. اما خارپشت همیشه یک سلاح دارد، به شکل گلوله در می آید و به سوی روباه قل میخورد، همین! وقتی روباه شکست میخورد و فرار می کند در راه به این فکر میکند که دفعه بعدی با چه نقشه جدیدی باید به خارپشت حمله کند، او مایوس نمیشود و همیشه دنبال راههای جدیدی برای رسیدن به هدف است.

زمانی که می خواهید استراتژی را خلق کنید، روباه گونه بیاندیشید اما زمانی که می خواهید استراتژی را نهایی و انتخاب کنید، خارپشت گونه فکر کنید. 1. ساده، 2. عمیق و 3. بی رحم. (بی رحم در کنار گذاشتن ایده های دیگر) و 4. عریان (آنقدر کوتاه که نشود ابهام را پشت لفاظی ها پنهان کرد).



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: استراتژی ساده، بی رحم و عریان است , جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 918
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

 

داستانی آموزنده برای همسران

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.
گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟»

بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت: «اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.»

 



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستانی آموزنده برای همسران ,
:: بازدید از این مطلب : 648
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی
ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت می‌کردند.
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.»
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ:
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﺻﻞ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭼﯿﻪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ. برداشت، نحوه برخورد و ﺷﮑﻞ ﺍﺭﺍﺋﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻬﻤﻪ!
نظر و برداشت شما چیست؟

 



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: شاعرانه و رمانتیک ,
:: بازدید از این مطلب : 518
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی
وام فوری 5000 دلاری
مردی شیک‌پوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شماره‌اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد و به همین دلیل به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار نیاز دارد. کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید و مدارک ماشین فراری جدیدش را که دقیقاً جلوی در بانک پارک کرده بود به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو با وام مرد موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته. کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گران‌قیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت و 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام را پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت: «از این که بانک ما را انتخاب کردید متشکریم.» و گفت: «ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید. ولی فقط من یک سوال برایم باقی مانده که با این همه ثروت، چرا به خودتان زحمت دادید که 5000 دلار از ما وام بگیرید؟»
مسافر نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: «تو فقط به من بگو کجای نیویورک می‌توانم ماشین 250.000 دلاری را برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم!»


:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستان,طنز ,داستان میلیونر,داستان خنده دار,وام فوری 5000 دلاری ,
:: بازدید از این مطلب : 851
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی
ملانصرالدین و دیگ همسایه
ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.»


:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستان طنز ملانصردین و زن همسایه ,
:: بازدید از این مطلب : 1149
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی
صد رحمت به کفن دزد اولی
آورده اند که کفن‌دزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: «ای پدر امرت چیست؟»
پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفن‌دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس می‌کنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی می‌کند. از تو می‌خواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.»
پسر گفت: «ای پدر چنان کنم که می‌خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.»
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می‌دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو می‌نمود و از آن پس خلایق می‌گفتند: «صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط می‌دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی‌داشت.»


:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستان کفن دزد,داستان طنز, ,
:: بازدید از این مطلب : 34426
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.»
بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟»
آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.»
سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: «آقا،انعام من چی شد؟»
بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: «مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!»
شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: «آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!»
بازرگان دومی پاسخ داد: «تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.»

بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: حکایت دو بازرگان,حکایت اموزند ,داستان اموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 624
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانی فوق العاه زیبا و پر از احساس

 

 

 

 

در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیر نشین در شهر واشنگتن دی سی، صبح زود مردم آن منطقه که اکثرا کارگران معدن و یا صاحب مشاغل سیاه بودند از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند.

زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمی کردند! بلکه به اجبار زنده بودند، ریاضت می کشیدند تا نمیرند...

آن روز طبق معمول مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند، نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه باز می گردند و یا باید با دستان خالی به خانه های محقرانه شان بروند و شرمنده فرزندانشان شوند...

با این افکار خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان! صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید...

آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر را از رفتن باز نگه داشت...

اکثرا آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند ولی بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن اجرای کوچک بود جمع شدند.

 حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند، خندیدند و به خاطراتشان فکر کردند...

سرانجام نیز ویولونیست خیابانی که مردی سی و پنج ساله بود کارش که تمام شد ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد اما در میان تشویق بی امان مردم و همان حال و احوال همه را به صف کرد و به همگی که حدود سیصد نفر بودند مقدار پولی داد و سپس در حالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و آنجا را ترک کرد تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه ها به دوستانشان بگویند...

اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست سی پنج ساله کسی نیست جز جاشوا بل، یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که سه روز قبل بلیت کنسرتش هر کدام صد دلار به فروش رفته بود...

فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت: من فرزند فقرم، آن روز وقتی در اجرای کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که تهی دستان را از یاد برده ام به همین خاطر به آن محله فقیر نشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیم را تکرار کردم، بعد از آن هم وقتی متوجه شدم که اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند تمام پولی که از کنسرت نصیبم شده بود را در میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم ...

 

*

*

چه خوب و دوست داشتنی اند انسان هایی که وقتی به منزلت و مقامی دست پیدا می کنند، مردم و گذشته شان را فراموش نمی کنند...

 



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستانی فوق العاه زیبا و پر از احساس,جاشوا بل,موزیک ,
:: بازدید از این مطلب : 745
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

زغال فروش حاضر جواب

گویندناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: حکایت زغال فروش و ناصردین شاه ,
:: بازدید از این مطلب : 734
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پادشاه دور اندیش

مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابی نشنید اما در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبیدند. چون علت ماجرا را پرسید! گفتند: «هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این گونه انتخاب می کنیم.»

پادشاه کنونی و مرد فقیر روزگار قبل روزی با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟

طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیره ای دور دست می برند که نه در آن جا آبادانی است و نه ساکنی دارد و آن جا رهایش می کنند. بعد همگی بر می گردند و شاهی دیگر را انتخاب می کنند.» محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی اش دگرگون شد.

به کمک آن مرد، به صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج و تخت کاری نیست. چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند: «امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.» مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، اورا به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزیره او را یافتند و او را پادشاه خود کردند !



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: حکایت پادشاه دور اندیش,داستان خواندنی ,
:: بازدید از این مطلب : 732
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پاداش افشای راز

پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از مشاورانش گفت:
حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
مشاور پادشاه با شادمانی پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به مشاورش گفت:
هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری .
مشاور گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد بر علیه من توطئه کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
مشاور گفت: اطاعت می کنم سرور من.

مدتی گذشت و سر انجام یک روز مشاور آنچه را که از پادشاه شنیده بود یه برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
برادر پادشاه از او تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست.

مشاور قبلی شاه بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهم تری به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، او را خواست و دستور کشتن او را داد.
مشاور قبلی پادشاه وحشت زده گفت: ای پادشاه من که خطایی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.
پادشاه جدید گفت: تو اشتباه کردی و آن فاش کردن راز است، من به کسی که یک راز را فاش کند،
به همین دلیل نمی توانم به تو اطمینان کنم و همیشه می پندارم همچنان که راز برادرم را به من باز گفتی ، روزی رازهای مرا هم فاش می کنی.
این را گفت و دستور داد حکم را اجرا کنند.

 



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: حکایت پاداش افشای راز ,
:: بازدید از این مطلب : 823
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

سه دروغگو

فردی به دکتر مراجعه کرده بود، در حین معاینه یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد... دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میزاره و میگه: من دکتر واقعی نیستم، شما این پول رو بگیر بی خیال شو.
بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه... مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه، بازرس میگه: منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی.
مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: اتفاقا من هم مريض نيستم، اومدم كه چند روز استراحت استعلاجی بگيرم براي مرخصي محل كارم !

آیا این داستانی آشنا نیست که روزانه در اطراف خود شاهدیم؟



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: حکایت سه درغگو ,داستان طنز ,
:: بازدید از این مطلب : 765
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

لاوازیه عاشق علم

دکتر ژوزف ایگناس گیوتین پزشکی فرانسوی بود که هنگام وقوع انقلاب کبیر فرانسه دردانشگاه پاریس تدریس می کرد. او که بعد از انقلاب به عضویت مجمع انقلابی فرانسه در آمده بود، نخستین فردی بود که در سال ۱۷۸۹م. در مجلس موسسان فرانسه پیشنهاد کرد که به جای اعدام متهمان با وسیله ای زجرآور، سر آنها با ماشین مخصوصی از بدن قطع گردد. مجلس موسسان فرانسه با پیشنهاد وی موافقت کرد و دستگاه گیوتین را که قریب به یک قرن قبل و به مدت کوتاهی در ایتالیا استفاده شده بود را وارد کردند.

پس از وقوع انقلاب در فرانسه تعداد کثیری توسط همین دستگاه اعدام شدند افرادی که بسیاری از آنها در به ثمر رسیدن انقلاب نقش بسزایی داشتند یکی از این افراد شیمی دان معروف لاوازیه بود.
لاوازیه بعد از اینکه به اعدام با گیوتین محکوم شد تصمیم گرفت در آخرین لحظات زندگی هم به علم خدمت نماید. او به شاگردان خود گفت :
احتمالا جایگاه حواس و شعور انسان می بایست در سر ( مغز ) انسان باشد بنابر این پس از جدا شدن سر از بدن احتمالا باید تا چند لحظه هنوز حواس و هشیاری فرد کار بکند شما پس از اینکه سر من به وسیله گیوتین قطع شد فورا آن را روی دست بالا بگیرید، من شروع به پلک زدن می کنم شما تعداد پلک زدن های مرا بشمارید تا زمان تقریبی از بین رفتن هشیاری و مرگ کامل به دست بیاید .
حکایتی است که پس از اینکه لاوازیه اعدام شد سر او را بالا گرفتند؛ او بیش از ده بار پلک زد.
یادش گرامی باد.



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: لاوازیه عاشق علم ,
:: بازدید از این مطلب : 746
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 | نظرات ()